خط خطی های شاعرانه ی طاهره اباذری هریس

عاشقانه های یک هوشبر

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۱۱/۲۲
    ...
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۶/۰۲/۲۴
    ...
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رفتن همیشه اختیاری نیست آدم یه جاهائیرو مجبوره» ثبت شده است

" کد نود و نه به اورژانس! کد نود و نه به اورژانس! " آخرهای شیفت بود، لحظه شماری می‌کردم برای به خانه رفتن و یک دلِ سیر خوابیدن...
کد که خورد معطل نکردم، لباس های اتاق عملم را عوض کردم و به دو خودم را رساندم به اورژانس، همه ی تیم احیا آمده بودند و هنوز، بیمارِ کد خورده نیامده بود...
انتظار هرچیزی را داشتم، چاقو خوردگی، گلوله خوردگی، تصادف، سقوط از ارتفاع، اَرِست، هر چیزی...
غیر از اینکه بیمار با پای خودش و لبخند به لب، بیاید و  بایستد جلوی جماعت منتظر و مضطربی که ما باشیم و در بیاید که: بیماری که اورژانسی پذیرش شده منم، فاویسم دارم، باقلا خوردم! و بعد که دید با تعجب و بر و بر داریم نگاهش می‌کنیم، نیشخند بزند و بگوید: یه کم دیگه هم تنگیِ نفسم شروع میشه و بعدش افقی میشم! کمی بعد، اوضاع تحت کنترل بود و همه برگشته بودند بخش‌هایشان، به جز من و یکی دو نفر دیگر که داشتیم بالای سر کسی که شباهتی به بیمار نداشت و لم داده بود روی تخت و داشت از سِرمش لذت می‌بُرد، می‌چرخیدیم! برای سنجش سطح هوشیاری و شرح حال گرفتن بود، یا کنجکاوی نمی‌دانم! همکارم پرسید: می‌دونستی فاویسم داری و باقلا خوردی؟ پرسیدن نداشت، می‌دانست، همان اول که آمده بود، خودش گفته بود!
نگاهِ پرسش گرمان را که دید، به زبان آمد:
- هیوده هیجده ساله بودم که عاشقش شدم و عاشقم شد، هم سن و سال طور بودیم، خانواده هامون که فهمیدن، من یه فس کتکِ مفصل خوردم و اون توی خونه زندانی شد یه مدت، فکر می کردن اینجوری از صرافت هم می‌افتیم، نیفتادیم...
بابای من سربازی نرفته ی منو بهونه کرد، بابای اون دانشگاهِ قبول نشده ی دخترشو، رفتم سربازی، رفت دانشگاه، همه شون خیال می‌کردن فراموشم می‌کنه توی فاصله، یه بهترشو پیدا می‌کنه، یه با کمالات ترشو، نکرد، موند به پام...
گفتن بیکاری، نداری خرج زندگی بدی، کار پیدا کردم، اوضاع روال شد، پول رو پول گذاشتم، خونه رو خونه، ماشین رو ماشین، به خیال خامشون حالا که وضعم بهتر شده بود، دیگه باید ولش می‌کردم و می‌رفتم دنبال یکی بهترش، نرفتم، نبود بهتر ازش، موندیم به پای هم...
ده سال آزگارو اینجوری سر کردیم، ولی بالاخره شد! هفته ی پیش مراسم خواستگاری و نامزدی‌مون بود، امروزم مهمون بودم خونه‌شون، کی باورش می‌شه پسر؟ خودش با دستای قشنگِ خودش برام باقلا پلو با ماهیچه پخته بود، ذوقشو داشت، ذوقشو داشتم، یادش رفته بود مشکلمو انقدر که خوش بود احوالش، مهم نبود، یه کوچولو ته دیگ غذاش سیاه و برشته شده بود و برنجشم شور، اینم مهم نبود، حتی اینکه می‌دونستم مجبورم بعدش یکی دو روزی رو روی تخت بیمارستان سر کنم هم مهم نبود، همین که خوشحال بود و می‌خندید، برای من تا عمر دارم کفایت می‌کنه!
ناخودآگاه داشتم لبخند می‌زدم، همکارم با خنده سر تکان داد:
+ امان از دستِ شما جوونا! حالا ارزششو داشت اینجوری گرفتار کنی خودتو؟
لحظه ای مکث نکرد، نیازی به فکر کردن نداشت انگار، خندید
- هیچ و پوچ نبود،  ارزششو داشت...
تازه این که چیزی نیست، انقدر می‌خوامش، انقدر دام رفته راش، که حتی اگه لازم باشه جونمم بده برای یه لبخندش، بازم ارزششو داره! 

#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانه‌های‌یک‌هوشبر

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۵
طاهره اباذری هریس

بعد این همه سال دیدمش.

از موهای سفید کنار شقیقه وچین و چروکای صورتامون و جاافتادگی و سن و سالمون که فاکتور میگرفتیم فرقی نکرده بودیم،همون آدمای سابق بودیم!!!

میدونستم بالاخره یه روزی دوباره روبه رو میشیم باهم،با حقیقت!

انگار میترسیدیم همدیگه رو نگاه کنیم یا حرفی بزنیم،پشت پا زده بودیم به اون همه ادعای عاشقی،کم چیزی نبود!

سکوتو شکست:

"نمیخواستم اذیت شی با دیدنم،اما دلم به حرفم نبود مثل همیشه،نمیتونستم این چندلحظه ی کوتاه کنارت بودنو ازش دریغ کنم!"

نگاهش نکردم:

"دلت خیلی سال قبل دیگه منو نخواست"

صدای پوزخندشو شنیدم:

"یادت نیس؟!خودت خواستی بری"

بغضم گرفت:

"تو نگفتی نرو،نگفتی بمون،نگفتی..."

صداش خش دارتر شد:

"فکر کردم اگه بری پیشرفت میکنی،خوشبخت تر میشی،اگه با من میموندی شاید..."

بی اینکه نگاهش کنم،خیره به درخشش دست بند طلایی دستم گفتم:

"اول ابتدایی بودم،یادمه بغل دستیم یه دختر فیس و افاده ای لوس بود که فخر میفروخت به همه به خاطر داشته هاش،من مثل اون نبودم،از دیوار راست بالا میرفتم،شیطون بودم،مثل اون دامنای رنگی و پف دار و جورابای توری نمی پوشیدم،مامان حریفم نمیشد واسه پوشیدن همچین چیزایی،بابا مرید بود و من مراد!دوست داشت قوی و محکم بار بیام،کشتی گیر بزرگی بود قبلنا،باهام میجنگید،کشتی میگرفت،یادم می داد با پسربچه های توو کوچه که دعوام شد نترسم و فرار نکنم و ضربه فنیشون کنم،میخواست مرد بارم بیاره،غافل ازینکه تهش همون دخترک شاعر شکننده م!

اون سال دوچرخه های اسپورت مد شده بودن و حسابی دلمو برده بودنو من یکیشو میخواستم هرجوری که بود!مامانو واسطه کردم بگه به بابا که یکی برام بگیره،بابا هم گفت اگه شاگرد اول شم بهترینشو برام میگیره و چی بهتر از این!از همون روز کارم شد کله کردن توو کتابا و درس خوندن و با رویای دوچرخه خوابیدن و بیدار شدن و تماشا کردن اون دوچرخه ی خوشگل پشت ویترین مغازه ی نزدیک مدرسه.یه ماه مونده به آخر مدرسه ها اما همه چیز عوض شد،اون دخترک لوس با یه دست بند طلای پر زرق و برق و سرو صدا اومد سرکلاس که جیرینگ جیرینگشو موقع املا نوشتن افتضاحش، حسابی به رخم میکشید و میگفت مادربزرگش براش گرفته،من پدربزرگ و مادربزرگ پر مهر و محبتی نداشتم که همچین کاری برام کنن ولی عوضش بابام بود!به خودم قول دادم یکی بهتر از مال اونو بگیرم تا روشو کم کنم و رویای قبل از خواب قدیمی جاشو داد به فکر و ذکر انتقام و به ظاهر این عذاب لذتش بیشتر بود از شیرینی رویام! مامان با دست بند بیشتر موافق بود،هرچی نباشه دخترونه تر بود!

گذشت تا کارنامه مو گرفتم و شاگرد اول که هیچ، دانش آموز ممتاز کل منطقه شدم،اینا مهم نبود،مهم انتقام بود!

یادمه،کل روزو تا بابا بیاد نشستم توو حیاط و تا درو باز کرد پریدم بغلش و با ذوق کارنامه رو نشونش دادم،خندید و به عادت همیشه ش پیشونیمو بوسیدو گفت که فردا میریم و اون دوچرخه رو برام میگیره،با ذوق گفتم دیگه اونو نمیخوامش،بریم برام دست بند بخریم که جیرینگ جیرینگم صدا بده و برق بزنه،بابا فقط نگاه چشام کرد و انگار تا ته فکرمو خوند،روی موهامو بوسید و گفت هرچی من بخوام همونه!

خوشحال بودم اما بابا تا شب دیگه کلمه ای باهام حرف نزد،شب بعد از اینکه همه خوابیدن اومد بالا سرمو آروم صدام زد،بیدار بودم،پریدم بغلش،اون شب بهم گفت که براش هیچ فرقی نداره که برام دوچرخه بگیره یا دست بند طلا،گفت درسته طلا قیمتش همیشه روشه،به ظاهر بهتره،با ارزشتره،موندگار تره،شاید دوچرخه دوروز دیگه از چشمم بیفته اما اگه الان نداشته باشمش شاید دیگه فرصتی نداشته باشم واسه یاد گرفتن دوچرخه سواری،دیگه نتونم بفهمم چه لذتی داره هی زمین بخوری و پاشی و آخرش بتونی بدون چرخ کمکی سوار دوچرخه‌ت شی،نشه حس کنم چه کیفی داره وقتی با آخرین سرعت میری و فرمونو ول میکنی،چه عشقی داره توی مسابقه با بچه های محل اول شم،یا دیگه نشه اون حس رهایی موهای پریشون سیاهمو توو باد ترک دوچرخه تجربه کنم،گفت ده سال دیگه م میشه طلا خرید،اما بچگیاتو شوق پدال زدن با دوچرخه رو نه

گفت بعضی وقتا بین خوب و خوب تر، باید محکم وایسی روی خوبه،گفت خوب تر همیشم بهترین انتخاب نیست،

گفت یه وقتایی باید ریسک کرد،خطر کرد برای اون چیزی که میدونی بهترینارم داشته باشی جاشو نمیگیرن،باید کوتاه بیای از بهترینایی که میدونی داشته باشیم،باز اون متوسطه برات حسرت میشه.باتموم بچگیم با قلبم حس کردم فهمیدم حرفای قهرمانمو.

فرداش رفتیم و اون دوچرخه رینگ اسپورت با فرمون پهنو گرفتیم،شبش موقع خواب بابا این دست بندی که دستمه رو بهم داد و گفت میدونه حرفاش همیشه یادم میمونه،اما کاش به سن و سالم اعتماد نمی کرد و اون روزی که گفتم تموم کردن این عشق بهتره میزد توو گوشم و حرفاشو یادم میاورد

میدونی

رفتن بهتر بود

ولی تو اون خوبی بودی که هیچ خوبتری حسرت داشتنتو،جای خالیتو توو قلبم پر نکرد

کاش یبار میگفتی بمون!


#طاهره_اباذری_هریسi



https://t.me/joinchat/AAAAAD_UY-wbUxvOMltuHg

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۳۰
طاهره اباذری هریس