یه آشنایی داشتیم، مادرِ دوتا دخترِ خوشگل بود. فصلِ درس و مدرسه که میشد، هر شب تا دیر وقت بیدار میموند و برای زنگ تفریح فردای بچه هاش، کلی لقمه و خوراکی رنگارنگ آماده میکرد، انقدری که بیشترشون دست نخورده برمیگشتن. هر روزِ خدا، کله ی سحر باهاشون بیدار میشد و تا آماده بشن، همراهشون صبحونه میخورد و نمیذاشت حتی یه روز شکمِ گشنه برن مدرسه.
میگفت: من مادر نداشتم، خیلی بچه بودم وقتی مادرم مُرد! مدرسه که میرفتم، میدیدم مامانای بقیه ی بچه ها، توو کیفشون لقمه و میوه و خوردنیای خوشمزه گذاشتن، ولی من کسی نبود برام از این کارا بکنه، خودمم بلد نبودم، گرسنه میموندم همیشه! دردِ بی مادری برام همین یه قلم نبود ولی هنوزم سردردای صبحایِ مدرسهمو یادمه! برای همین به هر زحمت و جون کندنی هست، تلاشمو میکنم که برای بچههام، اون مادری باشم که خودم همیشه حسرتشو داشتم.
میگفت: یه وقتایی دلم میخواد برم بزنم رو شونه ی تک تک اونایی که سایه ی مادر بالاسرشونه و بگم قدر مادرتو بدون که خیلیا حسرت داشتنشو دارن، قدرشو بدون که خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنی، ممکنه داشته ی امروزت، بشه حسرتِ فردات! بگم حالا که داریش، حسابی هواشو داشته باش، که یه روزی دلت برای همه چیزش تنگ میشه، حتی برای حرف زدنِ عادیش، حتی برای غُر زدناش...
#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانههاییکهوشبر