خط خطی های شاعرانه ی طاهره اباذری هریس

عاشقانه های یک هوشبر

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۱۱/۲۲
    ...
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۶/۰۲/۲۴
    ...
نویسندگان

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

بعد این همه سال دیدمش.

از موهای سفید کنار شقیقه وچین و چروکای صورتامون و جاافتادگی و سن و سالمون که فاکتور میگرفتیم فرقی نکرده بودیم،همون آدمای سابق بودیم!!!

میدونستم بالاخره یه روزی دوباره روبه رو میشیم باهم،با حقیقت!

انگار میترسیدیم همدیگه رو نگاه کنیم یا حرفی بزنیم،پشت پا زده بودیم به اون همه ادعای عاشقی،کم چیزی نبود!

سکوتو شکست:

"نمیخواستم اذیت شی با دیدنم،اما دلم به حرفم نبود مثل همیشه،نمیتونستم این چندلحظه ی کوتاه کنارت بودنو ازش دریغ کنم!"

نگاهش نکردم:

"دلت خیلی سال قبل دیگه منو نخواست"

صدای پوزخندشو شنیدم:

"یادت نیس؟!خودت خواستی بری"

بغضم گرفت:

"تو نگفتی نرو،نگفتی بمون،نگفتی..."

صداش خش دارتر شد:

"فکر کردم اگه بری پیشرفت میکنی،خوشبخت تر میشی،اگه با من میموندی شاید..."

بی اینکه نگاهش کنم،خیره به درخشش دست بند طلایی دستم گفتم:

"اول ابتدایی بودم،یادمه بغل دستیم یه دختر فیس و افاده ای لوس بود که فخر میفروخت به همه به خاطر داشته هاش،من مثل اون نبودم،از دیوار راست بالا میرفتم،شیطون بودم،مثل اون دامنای رنگی و پف دار و جورابای توری نمی پوشیدم،مامان حریفم نمیشد واسه پوشیدن همچین چیزایی،بابا مرید بود و من مراد!دوست داشت قوی و محکم بار بیام،کشتی گیر بزرگی بود قبلنا،باهام میجنگید،کشتی میگرفت،یادم می داد با پسربچه های توو کوچه که دعوام شد نترسم و فرار نکنم و ضربه فنیشون کنم،میخواست مرد بارم بیاره،غافل ازینکه تهش همون دخترک شاعر شکننده م!

اون سال دوچرخه های اسپورت مد شده بودن و حسابی دلمو برده بودنو من یکیشو میخواستم هرجوری که بود!مامانو واسطه کردم بگه به بابا که یکی برام بگیره،بابا هم گفت اگه شاگرد اول شم بهترینشو برام میگیره و چی بهتر از این!از همون روز کارم شد کله کردن توو کتابا و درس خوندن و با رویای دوچرخه خوابیدن و بیدار شدن و تماشا کردن اون دوچرخه ی خوشگل پشت ویترین مغازه ی نزدیک مدرسه.یه ماه مونده به آخر مدرسه ها اما همه چیز عوض شد،اون دخترک لوس با یه دست بند طلای پر زرق و برق و سرو صدا اومد سرکلاس که جیرینگ جیرینگشو موقع املا نوشتن افتضاحش، حسابی به رخم میکشید و میگفت مادربزرگش براش گرفته،من پدربزرگ و مادربزرگ پر مهر و محبتی نداشتم که همچین کاری برام کنن ولی عوضش بابام بود!به خودم قول دادم یکی بهتر از مال اونو بگیرم تا روشو کم کنم و رویای قبل از خواب قدیمی جاشو داد به فکر و ذکر انتقام و به ظاهر این عذاب لذتش بیشتر بود از شیرینی رویام! مامان با دست بند بیشتر موافق بود،هرچی نباشه دخترونه تر بود!

گذشت تا کارنامه مو گرفتم و شاگرد اول که هیچ، دانش آموز ممتاز کل منطقه شدم،اینا مهم نبود،مهم انتقام بود!

یادمه،کل روزو تا بابا بیاد نشستم توو حیاط و تا درو باز کرد پریدم بغلش و با ذوق کارنامه رو نشونش دادم،خندید و به عادت همیشه ش پیشونیمو بوسیدو گفت که فردا میریم و اون دوچرخه رو برام میگیره،با ذوق گفتم دیگه اونو نمیخوامش،بریم برام دست بند بخریم که جیرینگ جیرینگم صدا بده و برق بزنه،بابا فقط نگاه چشام کرد و انگار تا ته فکرمو خوند،روی موهامو بوسید و گفت هرچی من بخوام همونه!

خوشحال بودم اما بابا تا شب دیگه کلمه ای باهام حرف نزد،شب بعد از اینکه همه خوابیدن اومد بالا سرمو آروم صدام زد،بیدار بودم،پریدم بغلش،اون شب بهم گفت که براش هیچ فرقی نداره که برام دوچرخه بگیره یا دست بند طلا،گفت درسته طلا قیمتش همیشه روشه،به ظاهر بهتره،با ارزشتره،موندگار تره،شاید دوچرخه دوروز دیگه از چشمم بیفته اما اگه الان نداشته باشمش شاید دیگه فرصتی نداشته باشم واسه یاد گرفتن دوچرخه سواری،دیگه نتونم بفهمم چه لذتی داره هی زمین بخوری و پاشی و آخرش بتونی بدون چرخ کمکی سوار دوچرخه‌ت شی،نشه حس کنم چه کیفی داره وقتی با آخرین سرعت میری و فرمونو ول میکنی،چه عشقی داره توی مسابقه با بچه های محل اول شم،یا دیگه نشه اون حس رهایی موهای پریشون سیاهمو توو باد ترک دوچرخه تجربه کنم،گفت ده سال دیگه م میشه طلا خرید،اما بچگیاتو شوق پدال زدن با دوچرخه رو نه

گفت بعضی وقتا بین خوب و خوب تر، باید محکم وایسی روی خوبه،گفت خوب تر همیشم بهترین انتخاب نیست،

گفت یه وقتایی باید ریسک کرد،خطر کرد برای اون چیزی که میدونی بهترینارم داشته باشی جاشو نمیگیرن،باید کوتاه بیای از بهترینایی که میدونی داشته باشیم،باز اون متوسطه برات حسرت میشه.باتموم بچگیم با قلبم حس کردم فهمیدم حرفای قهرمانمو.

فرداش رفتیم و اون دوچرخه رینگ اسپورت با فرمون پهنو گرفتیم،شبش موقع خواب بابا این دست بندی که دستمه رو بهم داد و گفت میدونه حرفاش همیشه یادم میمونه،اما کاش به سن و سالم اعتماد نمی کرد و اون روزی که گفتم تموم کردن این عشق بهتره میزد توو گوشم و حرفاشو یادم میاورد

میدونی

رفتن بهتر بود

ولی تو اون خوبی بودی که هیچ خوبتری حسرت داشتنتو،جای خالیتو توو قلبم پر نکرد

کاش یبار میگفتی بمون!


#طاهره_اباذری_هریسi



https://t.me/joinchat/AAAAAD_UY-wbUxvOMltuHg

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۳۰
طاهره اباذری هریس

یه شب سرد پاییزی بود...

رفته بود نشسته بود رو پشت بوم!!! هرچی که التماس کردم بیاد پایین که سرما نخوره، حرف گوش نکرد...

از خودش یه عکس برام فرستاد که پتو پیچیده بود دور خودش و نوشت:

"نگران من نباش عزیزم...زیادم سرد نیست هوا"

براش فرستادم:

"آخه مگه قحط جا اومده...اون بالا رفتی چیکار؟!"

شاعر می شد گاهی وقتا، نوشت:

"ازین بالا ستاره هارو که میبینم که این همه دورن،حس میکنم بهت نزدیک ترم...ازینجایی که منم تا اونجایی که تو هستی الان فاصله مون فقط یه قلبه...از همون قلب آبیا که برام میفرستی"

قلبم شروع کرد بندری رقصیدن، به روی خودم نیاوردم و فقط براش یه قلب آبی فرستادم

تایپ کرد:

"آخرشم‌ نگفتی چی شده که انقدر فکرت مشغوله امروز"

حواسم پرت اتفاقای صبح توو بیمارستان شد...مگه میشه یه آدم عشقشو به خاطر بیماری ول کنه و توو بدترین شرایط تنهاش بذاره؟!

اسمشو نوشتم

فوری جواب داد:

"جاااانممممممم"

براش فرستادم:

"اگه من یه روزی سرطان بگیرم چیکار میکنی؟!"

عصبانی شد:

"خدا‌ نکنه بیشعور...زبونتو گاز بگیر"

کلافه نوشتم:

"جواب بده...برام مهمه...اومدیم و شد...اونوقت چی؟!"

ناراضی جواب داد:

"مهم نیست...باید خوب شی و برام بخندی...باهم برای لبخندت میجنگیم"

نوشتم:

"اگه ازدواج کردیم و بچه دار نشدم چی؟!"

شکلک لبخند گذاشت:

"از پرورشگاه یه نی نی کوچولو میگیریم که جفتتون برام بخندین و دلم پر بکشه واسه لبخندتون"

ناخودآگاه لبخند زدم:

"اگه بقیه مخالفت کنن باهامون چی؟!اگه نذارن به هم برسیم چی؟!"

جوابش پر از حسای خوب بود:

"قربونت برما...فکر و خیالای بد نکن..اون وقتم باهم جلوی همه ی دنیا وایمیستیم و به هم میرسیم آخر قصه! از هیچی نترس زندگی... با کل دنیا میجنگم واسه ی خوشحالیت...تو مال منی...فقط بخند"

نیشم باز شد و ذوق مرگ نوشتم:

"اگه صورتم بسوزه و دیگه نتونم لبخند بزنم برات چی؟!"

بعد چند لحظه بالای صفحه اومد "شعر و غزلم ایز تایپینگ"!!!

"خنده که فقط با لب نیست خب...نگاه چشمات میکنم و لبخندتو از رو نگاهت میخونم،سرمو میذارم رو قلبتو لبخندتو میشمارم، با کل وجودم میشم گوش و خنده هاتو میشنوم"

اون لحظه خوشبخت تر از من کسیم بود؟!فکر نکنم!!!

شیطنتم‌ گل کرد و نوشتم:

"اگه قلبمم دیگه نزنه چی؟؟!!!!"

درجا گوشیم زنگ خورد،تا جواب دادم با تمام توانش داد زد:

"دیگه نشنوم ازین چرت و پرتا...فهمیدی؟؟!!!"

بغضم گرفت،هیچی نگفتم

زمزمه کرد:

"اونوقت قلب منم نمیزنه...دیگه نیستم تا کاریم کنم!"

زیر لب گفتم:

"خدا نکنه"

اون شبو تا صبح روی پشت بوم نشست و تا خود سحر حرف زدیم و براش شعر خوندم...

امروز که از سر دلتنگی و بیکاری داشتم پیامای قدیمیو میخوندم چشمم خورد به همون پیاما...

دلم میخواست برگردم به همون روز صبح توی بیمارستان و کنار همون آدمی که میخواست همسرشو ول کنه و بهش بگم خیلی مردی که تا الانشم دووم آوردی،بهش بگم خیلی آقایی که تا همینجاشم پای قول و قرارات وایستادی لااقل،بگم خجالت نکشی یه وقت از کارت،بگم نترسیاا...از تو بدتراشم هست!!!بگم هی تو! من نه مریضی لاعلاج گرفتم، نه درخت بی ثمر بودم،نه کسی جلوی به هم رسیدنمون ایستاد و نه لبخندم سوخته بود...بگم میدونم شاید نامردی مثل توام باورش نشه اما...

اونی که میگفت میمیره برای یه لبخندم...گریه هامم جلوی رفتنشو نگرفت!


#طاهره_اباذری_هریس

#داستانک

#پشت_بوم

#لبخند_تو_طعنه_میزند_به_شکوفه_های_بهاری

#رفتن_همیشه_اختیاری_نیست

#آدم_یه_جاهائیرو_مجبوره

#مرور_خاطرات

#شاعرانه_های_یک_هوشبر 

#عاشقانه_های_یواشکی 

#قلب_های_آبی



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۵۴
طاهره اباذری هریس



می دانی

من زودتر از تو پیر خواهم شد

همین حوالی سی سالگی باید موهای سفیدم را با رنگ موی n1 بپوشانم

تار به تار دلشوره پیرشان میکند

مثلا نگران سرفه های خش دارت که میشوم سفید تر می شوند

نخ به نخ دلشوره ی سیگارهایت و جا سیگاری پر شده را فرو می دهم در این ریه های بی جان و هق هق بیرون می دهم و پیر تر می شوم

یا فکر اینکه نکند بی پلیور و بارانی در این سرما بیرون رفته باشی و سرما بخوری...

اینکه کسی نباشد که چای داغی دستت بدهد و قربان صدقه ات برود،

یا بدتر

اینکه کسی باشد و من نباشم چین به چین چروک می اندازد زیر چشم های خیسم

روزی چهار وعده،هر شش ساعت یکبار... نگرانی قرص های نخورده ات مثل یک پیرزن آلزایمر گرفته به جانم می افتد

قرص ها تجویز دکتر برای تو بود یا من؟!

راستی مجبورم حواسم را جمع کنم که اشتباهی سر نزند ازم،

شیطنت و بچگی هایم را بگذارم توی همان صندوقچه هایی که مادربزرگ ها داشتند

نیستی که بگویی فدای سرت، اصلا آدم است و اشتباهاتش

که با لبخند بگویی دیوانگی هایت را هم عشق است...فلانی!

روز به روز دارم آدم بزرگ تر میشم،درست عین مادربزرگ...!

تازگی ها هم که دست به عصا شده ام،توی شعرهایم،نوشته هایم...

مبادا کسی بویی ببرد که یک تو وسطِ زندگیم گم شده است

خلاصه این روزها کنار پای مادربزرگ می نشینم توی ایوان

از عشق می گوید و از جوانیش

از پدربزرگ و دلبری هایش

من هم با بغض سکوت میکنم عشق را

و تورا

و هی فکر میکنم که قرار نیست برای نوه هایم از تو بگویم

خیلی وقت است من و مادر بزرگ شبیه همیم

فقط او موهایش را با حنا رنگ میکند

من با n1!


#طاهره_اباذری_هریس




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۳
طاهره اباذری هریس

کارآموز بودیم، بخشِ جراحیِ کودکان...
بیمارستان دولتی بود و خانواده ی بعضی از بیمارا بی بضاعت و من دل نازک! دوست داشتم کاری بکنم براشون، دوست داشتم دردشونو کمتر کنم؛ برای همین هرصبح، با همون دارایی اندکِ دانشجویی، در حدِ وسع، با دستِ پر می‌رفتم بخش، با دفتری، مداد رنگی ای، عروسکی، عکس برگردونی، نقاشی ای، چیزی...
یه روز بچه ی چند ماهه ای رو آوردن که پدر و مادرش رهاش کرده بودن، نه دست داشت و نه پا، از بهزیستی اومده بود. از لحظه ای که رسیده بود، گریه می‌کرد و قرار نداشت...
نمی‌دونستم چه کاری از دستم برمیاد برای آروم کردنش، از استادم پرسیدم: چرا گریه ش بند نمیاد وقتی درد نداره؟ چرا ناآرومیش تمومی نداره با اینکه مشکلی نداره؟ باید چیکار کنیم براش؟
چه دارویی بدیم بهش؟
چی هست که بتونیم براش تهیه کنیم و خوب شه حالش؟
خندید؛ گفت:
هیچی!
رفت نزدیک تر و بچه ای که از گریه داشت کبود می‌شد رو آروم بغل کرد و سرشو گرفت به شونه ش و گریه تموم شد، بی قراری تموم شد، ناآرومی تموم شد...
به همین سادگی!
گفت: خیلی از این بچه ها، کسی رو ندارن که دوستشون داشته باشه... یادت نره! گاهی وقتا نیازی به دارو نیست، نیازی به پول یا هیچ چیزِ دیگه ای نیست، فقط یه ذره محبت کافیه، یه گوشه ی دنج آغوش کافیه، چند کلام محبت آمیز، یه لبخندِ دلگرم کننده، کمی توجه...
همینا کفایت می‌کنه!
گفت: این بچه ها چیز زیادی از دنیا نمی‌خوان، فقط دنبالِ محبتن، منتظرِ توجه،‌ دلتنگ آغوش...
چیزی که خیلیا دارن و قدرشو نمی‌دونن!
گفت: از من به تو نصیحت جوون، اگه دستی رو داری که همیشه برای به آغوش کشیدنت بازه، اگه کسی رو داری که با هربار دیدنت از ته دل چشماش برق بزنه و لبهاش بخنده، اگه جایی کسی همیشه انتظارِ اومدنتو می‌کشه، اگه هنوز سایه ی پدر و مادر و خانواده و رفیق و دلبری بالا سرت هست، قدرشو بدون که خیلیا حسرتشو می‌خورن...
همین!

#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانه‌های‌یک‌هوشبر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۱
طاهره اباذری هریس

 

 

محسن یگانه، توی یکی از کنسرتاش وسط خوندنِ آهنگش، میکروفونو آورد پایین و گفت: من بغض کردم، قطعش کنید...
اونایی که اونجا بودن گفتن:
اشکالی نداره، ما هستیم، ادامه می‌دیم...
می‌خوام بگم کاش یکی بود جای ما هم ادامه می‌داد،
ما خیلی وقته بغض کردیم!

#طاهره_اباذری_هریس
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۳۸
طاهره اباذری هریس

دیدی اسم آیدا که میاد همه یاد شاملو میفتن،
اسم شهریار که میاد یادِ بی وفایی ثریا؟!
دیدی صحبت از دزیره که میشه ناپلئون میاد به یاد و صحبت از رومئو که میشه ژولیت؟!
دقت کردی هر کجا کسی اسمی از شیرین بُرده، یاد فرهاد افتادن همه و اسم لیلا که اومده یادِ مجنون؟!
توجه کردی سارای همه رو یاد خان چوُبان میندازه،ِ یانیخ کَرَم یادِ اصلی؟!
همون جوری عاشقتم، همون جوری دیوونه‌تم، همون جوری می نویسمت، یه جوری افسانه وار و اساطیری که سالهای سال بعد هم، هر کجا حرفی از من و شعر و عشق بود، همه یادِ تو بیفتن، همه!

#طاهره_اباذری_هریس

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۳۶
طاهره اباذری هریس

پشت گوشی تند تند و با عجله گفته بود چند درصد بیشتر شارژ ندارد؛ که توی راه است و دارد خاموش می‌شود گوشی وامانده اش، که باید الاهمُ فالاهم کنم نگفته هایم را، که معلوم نیست کی و کجا بشود گوشیش را دوباره روشن کند که بلکه بتوانم دوکلام خبر بگیرم از حالش...
گفته بود وقت نداریم و باید توی همین یکی دو دقیقه هرچه را می‌خواهم بگویم‌ و من آن لحظه به همه چیز فکر کرده بودم، به خیلی چیزهایی که ارزش گفتن نداشتند وسط آن بلبشو، به خیلی چیزهای مهم تر که شاید گفتنشان خالی از لطف نبود و آن وقت رسیده بودم به دو جمله که تمامی مرا خلاصه وار برایش شرح بدهد و با اهمیت ترین کلامی باشد که آن لحظه بشود به زبان آورد و گفته بودم:
" خیلی دلتنگت هستم وخیلی تر دوستت دارم! "
همین!
همین و نه چیزی بیشتر و بعدها همیشه این فکر با من بود که کاش ما آدم ها همیشه ضرب العجل داشتیم برای دوستت دارم گفتن ها و حرف دل زدن هایمان!
کاش یک نفر بود که کنار گوشمان می‌خواند هی فلانی! وقت نداری ها! تا فرصت هست، کوتاه و مختصر حرف دلت را بزن که فردا حسابی دیر است، که فردا مجالِ از دل گفتن نیست که شارژ گوشی تمام می‌شود، که جاده خبر نمی‌کند، که خدا می‌داند فردا روز چه کسی هست و چه کسی نیست...
و آن وقت ما فرزندانِ آدم، قبل از این که مهلتمان تمام بشود، غرورمان را می‌گذاشتیم زیر پایمان تا قامت همتمان بلند شود برای گفتن مهم ترین حرف‌های دنیا به عزیزترین هایمان...
برای گفتن نرو
برای گفتن برگرد
برای گفتن دوستت دارم
برای گفتن دلتنگت بودم
برای گفتن دلتنگت هستم
و برای گفتنِ تا همیشه...
همیشه...
دلتنگت خواهم ماند!

#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانه‌های‌یک‌هوشبر

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۳۴
طاهره اباذری هریس

گفتم:
+ دیدی هوا چه دونفره شد یهو؟!
نشست روی جدولای کنار خیابون و‌‌‌‌ دستاشو بغل گرفت و مچاله شد توی خودش و خیره شد به کفشاش و انگار که با خودش حرف بزنه گفت:
- این هوا دونفره نیست، هوای یه نفره هاست...
هوای اونایی که کسی رو ندارن شب قبل از خواب بهشون بگه فردا بیرون رفتنی لباس گرم بپوشیا، هوا سرده...
اونا که کسی رو ندارن که مچاله شن توی گرمای آغوشش و سرمای هوا یادشون بره و دلشون گرم باشه به بودنش...
همونا که کسی نیست که اگه سرما خوردن دعواشون کنه بخاطر سهل انگاریشون و کلی نازشونو بکشه بعدش...
هوای کسایی که یه خاطره ای، یه خوابی، یه بغضی بی چتر می‌کشوندشون زیرِ بارون...
هوای اونایی که یه عمریه جا موندن توی رفتن یه نفر که یه لحظه رو هم بی اون تصور نمی‌کردن...
آره رفیق! پائیز فصل آدمای تنهاست، این هوا هوای تنهائیاست، این روزا کل شهر پره از آدمائیه که هوای پائیزو بهونه می‌کنن تا تنهائی و غربتشونو قدم بزنن روی برگایی که خورد شدنشون یاد خودشون می‌ندازدشون...
کل سال برای دونفره های عاشقونه ست اما...
این فصل و این بارون و این هوا،
دو نفره نیست...
هوای تنهائیه
هوای یه نفره هاست!

#طاهره_اباذری_هریس

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۲۹
طاهره اباذری هریس

نشسته بودم کنارت. داشتی رانندگی می‌کردی. نمی‌دونستم از کجا اومدیم، نمی‌دونستم کجا قراره بریم، مهم بود؟! نبود!
کج نشستم که بتونم خوب ببینمت. که راحت تر خیره بشم به نیمرخت. اونقدری نگاهت کردم که کلافه بشی، که کلافه شدی.
- نکن دختر! اینجوری نگام نکن! کار دستمون میدیا!
خندیدی.
کی به هق هق افتاده بودم نمی‌دونم!
- دِهَه دِهَه! باز کارخونه ی آبغوره سازیشو راه انداخت! چی گفتم مگه دخترِ خوب!
سر تکون دادم، هیچی نگفته بودی!
- به جای اون کله ی سه کیلویی، زبون دو مثقالیتو بچرخون بذار صداتو بشنوم بی انصاف. دلم پوسید به قرآن!
با دست چشمامو فشار دادم که تموم شن اشکای مزاحمم، که واضح شه تصویر تارت.
- باز زل زدی بهم که! هیچیم که نمی‌گی! اگه فرمون از دستم در رفت و با کله رفتیم توو دری، درّه ای، کوهی، چیزی تقصیر خودته ها! نگی نگفتیا!
الکی خندیدی. الکی گریه نکردم. حواست به جاده ای بود که نمی‌دیدمش. گذرا که نگاهم کردی، خنده ت ماسید رو لبات.
- خوبی؟! چرا رنگت پریده؟! لابد فشارتم افتاده.
سردم بود فقط، همین!
- بده دستتو ببینم؟!
دستتو که منتظر گرفتی سمتم، باورم شد. خر شدم باز! دستمو دراز کردم که بگیریش توو دستت. که نذاری بلرزه. که نذاری بلرزه‌‌‌‌...
فاصله که تموم شد، به لمس گرمای انگشتات نرسیده باز پریدم از خواب.
صدای ‌تو نبود اما دلواپس بود.
- خوبی؟! توو خواب داشتی گریه می‌کردی. خواب بد می‌دیدی؟!
مهم نبود کیه وقتی تو نبودی! زمزمه کردم خوبم که تموم شه نگرانیش. دستمو که گرفت، لرز نشست توو جونم...
بیشتر مچاله شدم توو خودم.
خیره شدم به دیوار رو به روم. صدای خنده هات پیچید توو سرم. شنیده بودی قدیمیا می‌گفتن بیرون مونده دست فلانی از قبر؟!
این روزا حس می‌کنم دستم از تابوتِ خوابم بیرون مونده...
یکی باید منو از کابوسِ بیداریایِ این زندگی نجات بده!

#طاهره_اباذری_هریس
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۲۴
طاهره اباذری هریس

بسم الله الرحمن الرحیم...

سلام

این وبلاگو ایجاد کردم تا همه ی داستان کوتاه ها و مطالب ادبی به قلم خودمو برای سهولت دسترسی یه جا جمع کنم...

اینم‌اولین تجربه ی وبلاگ نویسی😊

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۲۱
طاهره اباذری هریس