...
نشسته بودم کنارت. داشتی رانندگی میکردی. نمیدونستم از کجا اومدیم، نمیدونستم کجا قراره بریم، مهم بود؟! نبود!
کج نشستم که بتونم خوب ببینمت. که راحت تر خیره بشم به نیمرخت. اونقدری نگاهت کردم که کلافه بشی، که کلافه شدی.
- نکن دختر! اینجوری نگام نکن! کار دستمون میدیا!
خندیدی.
کی به هق هق افتاده بودم نمیدونم!
- دِهَه دِهَه! باز کارخونه ی آبغوره سازیشو راه انداخت! چی گفتم مگه دخترِ خوب!
سر تکون دادم، هیچی نگفته بودی!
- به جای اون کله ی سه کیلویی، زبون دو مثقالیتو بچرخون بذار صداتو بشنوم بی انصاف. دلم پوسید به قرآن!
با دست چشمامو فشار دادم که تموم شن اشکای مزاحمم، که واضح شه تصویر تارت.
- باز زل زدی بهم که! هیچیم که نمیگی! اگه فرمون از دستم در رفت و با کله رفتیم توو دری، درّه ای، کوهی، چیزی تقصیر خودته ها! نگی نگفتیا!
الکی خندیدی. الکی گریه نکردم. حواست به جاده ای بود که نمیدیدمش. گذرا که نگاهم کردی، خنده ت ماسید رو لبات.
- خوبی؟! چرا رنگت پریده؟! لابد فشارتم افتاده.
سردم بود فقط، همین!
- بده دستتو ببینم؟!
دستتو که منتظر گرفتی سمتم، باورم شد. خر شدم باز! دستمو دراز کردم که بگیریش توو دستت. که نذاری بلرزه. که نذاری بلرزه...
فاصله که تموم شد، به لمس گرمای انگشتات نرسیده باز پریدم از خواب.
صدای تو نبود اما دلواپس بود.
- خوبی؟! توو خواب داشتی گریه میکردی. خواب بد میدیدی؟!
مهم نبود کیه وقتی تو نبودی! زمزمه کردم خوبم که تموم شه نگرانیش. دستمو که گرفت، لرز نشست توو جونم...
بیشتر مچاله شدم توو خودم.
خیره شدم به دیوار رو به روم. صدای خنده هات پیچید توو سرم. شنیده بودی قدیمیا میگفتن بیرون مونده دست فلانی از قبر؟!
این روزا حس میکنم دستم از تابوتِ خوابم بیرون مونده...
یکی باید منو از کابوسِ بیداریایِ این زندگی نجات بده!
#طاهره_اباذری_هریس