خط خطی های شاعرانه ی طاهره اباذری هریس

عاشقانه های یک هوشبر

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۱۱/۲۲
    ...
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۶/۰۲/۲۴
    ...
نویسندگان

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طاهره اباذری هریس» ثبت شده است

اولین ها هیچوقت فراموش نمیشوند...

مانند اولین نگاه...

اولین عشق...

اولین قرار...

اولین اعتراف...

اولین بوسه...

یا

اولین بهانه...

اولین قهر...

اولین گریه...

اولین شکست...

اولین خیانت...


خوب یا بد،

تلخ یا شیرین،

اولین ها همیشه ماندگارند...

لطفا با احتیاط خاطره بسازید!


#طاهره_اباذری_هریس 

#جدید‌

#عشق‌اول

#خاطره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۴۹
طاهره اباذری هریس

" کد نود و نه به اورژانس! کد نود و نه به اورژانس! " آخرهای شیفت بود، لحظه شماری می‌کردم برای به خانه رفتن و یک دلِ سیر خوابیدن...
کد که خورد معطل نکردم، لباس های اتاق عملم را عوض کردم و به دو خودم را رساندم به اورژانس، همه ی تیم احیا آمده بودند و هنوز، بیمارِ کد خورده نیامده بود...
انتظار هرچیزی را داشتم، چاقو خوردگی، گلوله خوردگی، تصادف، سقوط از ارتفاع، اَرِست، هر چیزی...
غیر از اینکه بیمار با پای خودش و لبخند به لب، بیاید و  بایستد جلوی جماعت منتظر و مضطربی که ما باشیم و در بیاید که: بیماری که اورژانسی پذیرش شده منم، فاویسم دارم، باقلا خوردم! و بعد که دید با تعجب و بر و بر داریم نگاهش می‌کنیم، نیشخند بزند و بگوید: یه کم دیگه هم تنگیِ نفسم شروع میشه و بعدش افقی میشم! کمی بعد، اوضاع تحت کنترل بود و همه برگشته بودند بخش‌هایشان، به جز من و یکی دو نفر دیگر که داشتیم بالای سر کسی که شباهتی به بیمار نداشت و لم داده بود روی تخت و داشت از سِرمش لذت می‌بُرد، می‌چرخیدیم! برای سنجش سطح هوشیاری و شرح حال گرفتن بود، یا کنجکاوی نمی‌دانم! همکارم پرسید: می‌دونستی فاویسم داری و باقلا خوردی؟ پرسیدن نداشت، می‌دانست، همان اول که آمده بود، خودش گفته بود!
نگاهِ پرسش گرمان را که دید، به زبان آمد:
- هیوده هیجده ساله بودم که عاشقش شدم و عاشقم شد، هم سن و سال طور بودیم، خانواده هامون که فهمیدن، من یه فس کتکِ مفصل خوردم و اون توی خونه زندانی شد یه مدت، فکر می کردن اینجوری از صرافت هم می‌افتیم، نیفتادیم...
بابای من سربازی نرفته ی منو بهونه کرد، بابای اون دانشگاهِ قبول نشده ی دخترشو، رفتم سربازی، رفت دانشگاه، همه شون خیال می‌کردن فراموشم می‌کنه توی فاصله، یه بهترشو پیدا می‌کنه، یه با کمالات ترشو، نکرد، موند به پام...
گفتن بیکاری، نداری خرج زندگی بدی، کار پیدا کردم، اوضاع روال شد، پول رو پول گذاشتم، خونه رو خونه، ماشین رو ماشین، به خیال خامشون حالا که وضعم بهتر شده بود، دیگه باید ولش می‌کردم و می‌رفتم دنبال یکی بهترش، نرفتم، نبود بهتر ازش، موندیم به پای هم...
ده سال آزگارو اینجوری سر کردیم، ولی بالاخره شد! هفته ی پیش مراسم خواستگاری و نامزدی‌مون بود، امروزم مهمون بودم خونه‌شون، کی باورش می‌شه پسر؟ خودش با دستای قشنگِ خودش برام باقلا پلو با ماهیچه پخته بود، ذوقشو داشت، ذوقشو داشتم، یادش رفته بود مشکلمو انقدر که خوش بود احوالش، مهم نبود، یه کوچولو ته دیگ غذاش سیاه و برشته شده بود و برنجشم شور، اینم مهم نبود، حتی اینکه می‌دونستم مجبورم بعدش یکی دو روزی رو روی تخت بیمارستان سر کنم هم مهم نبود، همین که خوشحال بود و می‌خندید، برای من تا عمر دارم کفایت می‌کنه!
ناخودآگاه داشتم لبخند می‌زدم، همکارم با خنده سر تکان داد:
+ امان از دستِ شما جوونا! حالا ارزششو داشت اینجوری گرفتار کنی خودتو؟
لحظه ای مکث نکرد، نیازی به فکر کردن نداشت انگار، خندید
- هیچ و پوچ نبود،  ارزششو داشت...
تازه این که چیزی نیست، انقدر می‌خوامش، انقدر دام رفته راش، که حتی اگه لازم باشه جونمم بده برای یه لبخندش، بازم ارزششو داره! 

#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانه‌های‌یک‌هوشبر

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۵
طاهره اباذری هریس



می دانی

من زودتر از تو پیر خواهم شد

همین حوالی سی سالگی باید موهای سفیدم را با رنگ موی n1 بپوشانم

تار به تار دلشوره پیرشان میکند

مثلا نگران سرفه های خش دارت که میشوم سفید تر می شوند

نخ به نخ دلشوره ی سیگارهایت و جا سیگاری پر شده را فرو می دهم در این ریه های بی جان و هق هق بیرون می دهم و پیر تر می شوم

یا فکر اینکه نکند بی پلیور و بارانی در این سرما بیرون رفته باشی و سرما بخوری...

اینکه کسی نباشد که چای داغی دستت بدهد و قربان صدقه ات برود،

یا بدتر

اینکه کسی باشد و من نباشم چین به چین چروک می اندازد زیر چشم های خیسم

روزی چهار وعده،هر شش ساعت یکبار... نگرانی قرص های نخورده ات مثل یک پیرزن آلزایمر گرفته به جانم می افتد

قرص ها تجویز دکتر برای تو بود یا من؟!

راستی مجبورم حواسم را جمع کنم که اشتباهی سر نزند ازم،

شیطنت و بچگی هایم را بگذارم توی همان صندوقچه هایی که مادربزرگ ها داشتند

نیستی که بگویی فدای سرت، اصلا آدم است و اشتباهاتش

که با لبخند بگویی دیوانگی هایت را هم عشق است...فلانی!

روز به روز دارم آدم بزرگ تر میشم،درست عین مادربزرگ...!

تازگی ها هم که دست به عصا شده ام،توی شعرهایم،نوشته هایم...

مبادا کسی بویی ببرد که یک تو وسطِ زندگیم گم شده است

خلاصه این روزها کنار پای مادربزرگ می نشینم توی ایوان

از عشق می گوید و از جوانیش

از پدربزرگ و دلبری هایش

من هم با بغض سکوت میکنم عشق را

و تورا

و هی فکر میکنم که قرار نیست برای نوه هایم از تو بگویم

خیلی وقت است من و مادر بزرگ شبیه همیم

فقط او موهایش را با حنا رنگ میکند

من با n1!


#طاهره_اباذری_هریس




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۳
طاهره اباذری هریس

کارآموز بودیم، بخشِ جراحیِ کودکان...
بیمارستان دولتی بود و خانواده ی بعضی از بیمارا بی بضاعت و من دل نازک! دوست داشتم کاری بکنم براشون، دوست داشتم دردشونو کمتر کنم؛ برای همین هرصبح، با همون دارایی اندکِ دانشجویی، در حدِ وسع، با دستِ پر می‌رفتم بخش، با دفتری، مداد رنگی ای، عروسکی، عکس برگردونی، نقاشی ای، چیزی...
یه روز بچه ی چند ماهه ای رو آوردن که پدر و مادرش رهاش کرده بودن، نه دست داشت و نه پا، از بهزیستی اومده بود. از لحظه ای که رسیده بود، گریه می‌کرد و قرار نداشت...
نمی‌دونستم چه کاری از دستم برمیاد برای آروم کردنش، از استادم پرسیدم: چرا گریه ش بند نمیاد وقتی درد نداره؟ چرا ناآرومیش تمومی نداره با اینکه مشکلی نداره؟ باید چیکار کنیم براش؟
چه دارویی بدیم بهش؟
چی هست که بتونیم براش تهیه کنیم و خوب شه حالش؟
خندید؛ گفت:
هیچی!
رفت نزدیک تر و بچه ای که از گریه داشت کبود می‌شد رو آروم بغل کرد و سرشو گرفت به شونه ش و گریه تموم شد، بی قراری تموم شد، ناآرومی تموم شد...
به همین سادگی!
گفت: خیلی از این بچه ها، کسی رو ندارن که دوستشون داشته باشه... یادت نره! گاهی وقتا نیازی به دارو نیست، نیازی به پول یا هیچ چیزِ دیگه ای نیست، فقط یه ذره محبت کافیه، یه گوشه ی دنج آغوش کافیه، چند کلام محبت آمیز، یه لبخندِ دلگرم کننده، کمی توجه...
همینا کفایت می‌کنه!
گفت: این بچه ها چیز زیادی از دنیا نمی‌خوان، فقط دنبالِ محبتن، منتظرِ توجه،‌ دلتنگ آغوش...
چیزی که خیلیا دارن و قدرشو نمی‌دونن!
گفت: از من به تو نصیحت جوون، اگه دستی رو داری که همیشه برای به آغوش کشیدنت بازه، اگه کسی رو داری که با هربار دیدنت از ته دل چشماش برق بزنه و لبهاش بخنده، اگه جایی کسی همیشه انتظارِ اومدنتو می‌کشه، اگه هنوز سایه ی پدر و مادر و خانواده و رفیق و دلبری بالا سرت هست، قدرشو بدون که خیلیا حسرتشو می‌خورن...
همین!

#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانه‌های‌یک‌هوشبر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۴۱
طاهره اباذری هریس

دیدی اسم آیدا که میاد همه یاد شاملو میفتن،
اسم شهریار که میاد یادِ بی وفایی ثریا؟!
دیدی صحبت از دزیره که میشه ناپلئون میاد به یاد و صحبت از رومئو که میشه ژولیت؟!
دقت کردی هر کجا کسی اسمی از شیرین بُرده، یاد فرهاد افتادن همه و اسم لیلا که اومده یادِ مجنون؟!
توجه کردی سارای همه رو یاد خان چوُبان میندازه،ِ یانیخ کَرَم یادِ اصلی؟!
همون جوری عاشقتم، همون جوری دیوونه‌تم، همون جوری می نویسمت، یه جوری افسانه وار و اساطیری که سالهای سال بعد هم، هر کجا حرفی از من و شعر و عشق بود، همه یادِ تو بیفتن، همه!

#طاهره_اباذری_هریس

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۳۶
طاهره اباذری هریس

پشت گوشی تند تند و با عجله گفته بود چند درصد بیشتر شارژ ندارد؛ که توی راه است و دارد خاموش می‌شود گوشی وامانده اش، که باید الاهمُ فالاهم کنم نگفته هایم را، که معلوم نیست کی و کجا بشود گوشیش را دوباره روشن کند که بلکه بتوانم دوکلام خبر بگیرم از حالش...
گفته بود وقت نداریم و باید توی همین یکی دو دقیقه هرچه را می‌خواهم بگویم‌ و من آن لحظه به همه چیز فکر کرده بودم، به خیلی چیزهایی که ارزش گفتن نداشتند وسط آن بلبشو، به خیلی چیزهای مهم تر که شاید گفتنشان خالی از لطف نبود و آن وقت رسیده بودم به دو جمله که تمامی مرا خلاصه وار برایش شرح بدهد و با اهمیت ترین کلامی باشد که آن لحظه بشود به زبان آورد و گفته بودم:
" خیلی دلتنگت هستم وخیلی تر دوستت دارم! "
همین!
همین و نه چیزی بیشتر و بعدها همیشه این فکر با من بود که کاش ما آدم ها همیشه ضرب العجل داشتیم برای دوستت دارم گفتن ها و حرف دل زدن هایمان!
کاش یک نفر بود که کنار گوشمان می‌خواند هی فلانی! وقت نداری ها! تا فرصت هست، کوتاه و مختصر حرف دلت را بزن که فردا حسابی دیر است، که فردا مجالِ از دل گفتن نیست که شارژ گوشی تمام می‌شود، که جاده خبر نمی‌کند، که خدا می‌داند فردا روز چه کسی هست و چه کسی نیست...
و آن وقت ما فرزندانِ آدم، قبل از این که مهلتمان تمام بشود، غرورمان را می‌گذاشتیم زیر پایمان تا قامت همتمان بلند شود برای گفتن مهم ترین حرف‌های دنیا به عزیزترین هایمان...
برای گفتن نرو
برای گفتن برگرد
برای گفتن دوستت دارم
برای گفتن دلتنگت بودم
برای گفتن دلتنگت هستم
و برای گفتنِ تا همیشه...
همیشه...
دلتنگت خواهم ماند!

#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانه‌های‌یک‌هوشبر

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۳۴
طاهره اباذری هریس

گفتم:
+ دیدی هوا چه دونفره شد یهو؟!
نشست روی جدولای کنار خیابون و‌‌‌‌ دستاشو بغل گرفت و مچاله شد توی خودش و خیره شد به کفشاش و انگار که با خودش حرف بزنه گفت:
- این هوا دونفره نیست، هوای یه نفره هاست...
هوای اونایی که کسی رو ندارن شب قبل از خواب بهشون بگه فردا بیرون رفتنی لباس گرم بپوشیا، هوا سرده...
اونا که کسی رو ندارن که مچاله شن توی گرمای آغوشش و سرمای هوا یادشون بره و دلشون گرم باشه به بودنش...
همونا که کسی نیست که اگه سرما خوردن دعواشون کنه بخاطر سهل انگاریشون و کلی نازشونو بکشه بعدش...
هوای کسایی که یه خاطره ای، یه خوابی، یه بغضی بی چتر می‌کشوندشون زیرِ بارون...
هوای اونایی که یه عمریه جا موندن توی رفتن یه نفر که یه لحظه رو هم بی اون تصور نمی‌کردن...
آره رفیق! پائیز فصل آدمای تنهاست، این هوا هوای تنهائیاست، این روزا کل شهر پره از آدمائیه که هوای پائیزو بهونه می‌کنن تا تنهائی و غربتشونو قدم بزنن روی برگایی که خورد شدنشون یاد خودشون می‌ندازدشون...
کل سال برای دونفره های عاشقونه ست اما...
این فصل و این بارون و این هوا،
دو نفره نیست...
هوای تنهائیه
هوای یه نفره هاست!

#طاهره_اباذری_هریس

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۲۹
طاهره اباذری هریس

نشسته بودم کنارت. داشتی رانندگی می‌کردی. نمی‌دونستم از کجا اومدیم، نمی‌دونستم کجا قراره بریم، مهم بود؟! نبود!
کج نشستم که بتونم خوب ببینمت. که راحت تر خیره بشم به نیمرخت. اونقدری نگاهت کردم که کلافه بشی، که کلافه شدی.
- نکن دختر! اینجوری نگام نکن! کار دستمون میدیا!
خندیدی.
کی به هق هق افتاده بودم نمی‌دونم!
- دِهَه دِهَه! باز کارخونه ی آبغوره سازیشو راه انداخت! چی گفتم مگه دخترِ خوب!
سر تکون دادم، هیچی نگفته بودی!
- به جای اون کله ی سه کیلویی، زبون دو مثقالیتو بچرخون بذار صداتو بشنوم بی انصاف. دلم پوسید به قرآن!
با دست چشمامو فشار دادم که تموم شن اشکای مزاحمم، که واضح شه تصویر تارت.
- باز زل زدی بهم که! هیچیم که نمی‌گی! اگه فرمون از دستم در رفت و با کله رفتیم توو دری، درّه ای، کوهی، چیزی تقصیر خودته ها! نگی نگفتیا!
الکی خندیدی. الکی گریه نکردم. حواست به جاده ای بود که نمی‌دیدمش. گذرا که نگاهم کردی، خنده ت ماسید رو لبات.
- خوبی؟! چرا رنگت پریده؟! لابد فشارتم افتاده.
سردم بود فقط، همین!
- بده دستتو ببینم؟!
دستتو که منتظر گرفتی سمتم، باورم شد. خر شدم باز! دستمو دراز کردم که بگیریش توو دستت. که نذاری بلرزه. که نذاری بلرزه‌‌‌‌...
فاصله که تموم شد، به لمس گرمای انگشتات نرسیده باز پریدم از خواب.
صدای ‌تو نبود اما دلواپس بود.
- خوبی؟! توو خواب داشتی گریه می‌کردی. خواب بد می‌دیدی؟!
مهم نبود کیه وقتی تو نبودی! زمزمه کردم خوبم که تموم شه نگرانیش. دستمو که گرفت، لرز نشست توو جونم...
بیشتر مچاله شدم توو خودم.
خیره شدم به دیوار رو به روم. صدای خنده هات پیچید توو سرم. شنیده بودی قدیمیا می‌گفتن بیرون مونده دست فلانی از قبر؟!
این روزا حس می‌کنم دستم از تابوتِ خوابم بیرون مونده...
یکی باید منو از کابوسِ بیداریایِ این زندگی نجات بده!

#طاهره_اباذری_هریس
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۲۴
طاهره اباذری هریس